نویسنده : حمید
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان،
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست...
نویسنده : محمد
کاش میشد روی زمین ما دوتا باشیم و بــــس
خسته ام از آدما زندونیم توی قفس
من میخوام کاری کنی که انتظار تموم بشه
بغض تنهایی من بی تو داره وا میشه
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...
حالا ابرا واسه من سیاهنو اشک میریزن
ازشون میخوام منو بیان ازینجا ببرن
رو زمین جایی نمونده بیا که با هم بپریم
غموغصه هامونو بیا ازینجا ببیرم
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...
نویسنده : محمد
دستهایم برایت شعر می نویسند
اما تو نخواهی خواند
آتش عشق در چشمانم غوطه می زند
ولی تو هرگز نخواهی دید
و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کرد
عشق من ...
مرا تنها مگذار
کنار این پرچین های کوتاه که یادآور لحظات و خنده های ما بود
یا کنار آن چنار بلند که عمری در بازیهایمان برآن چشم گذاشتیم
کنار آن دیوار کاه گلی که با گریه تو گریستم
تو از من پرسیدی چرا اشک می ریزم و من گفتم ...
یاد داری نگاه آخر را
چه آسوده می گذشتی و جا می گذاشتی
اکنون می گذارم و می گذرم
نه از تو ... نه از دنیای تو ...
آری از هستی و خاطراتت می گذرم
نویسنده : محمد
هر لحظه و ساعت زندگی در حال تغییر است
زندگی گاهی سایه و گاهی آفتاب است
پس هر لحظه تا جایی که میتوانی زندگی کن
چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
کسی که تو را از صمیم قلب بخواهد
به سختی در دنیا پیدا میشود
پس چنین انسانی اگر جایی هست
فقط اوست که از همه بهتر است
پس تو آن دست را بگیر
چون آن مهربان شاید فردا نباشد
پس هر لحظه تا میتوانی زندگی کن
چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
برای استفاده از سایه ی پلکهای تو
اگر کسی نزدیک تو آمد
اگر صد هزار بار هم مواظب قلب دیوانه ی خود باشی
باز هم قلب تو به تپش در خواهد آمد
ولی فکر کن این لحظه ای که هست
داستان آن شاید فردا نباشد...
نویسنده : حمید
من تو را دوست خواهم داشت ان چنان که خود را ...حتی اگر
تمام عشاق را دیوانه بخوانی و عشق را قصه ای بی انجام... من
تو را
دوست خواهم داشت
زندگی را بد ساخته اند
کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوست نمیداری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد
به رسم و آیین هرگز به هم نمیرسند
و این رنج است
زندگی یعنی این....
دکتر علی شریعتی
نویسنده : حمید
هیچکس با من نیست
که صمیمیت دستانم را دریابد
و مرا درک کند
هیچکس با من نیست
که دم پنجره تنهایی بنشیند
و تماشاگر غم بارش باران باشد
و من همان مرغک غمگینم در کنج قفس
که تمام سخنش تنهائی است
من چنان شاپرک محزونم
که با اندازه تنهائی خود غمگینست
بالهایم زخمی است
اه ای دست نوازشگر باد
تو در اغوشم گیر
تشنه ی پروازم
پر کشیدن به سر کاج بلند
و کجاهای پر از سبزه و گل
اه..
نویسنده : حمید
گفتمش: دل می خری؟
پرسید: چند؟
گفتمش: دل مال تو، تنها بخند!
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...
نویسنده : حمید
برتولد برشت می گویید:
اول به سراغ یهودی ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراض نکردم.
پس از آن به لهستانی ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم
آنگاه به لیبرال ها فشار آوردند.
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت کمونیستها رسید
کمونیست نبودم بنابراین اعتراض نکردم
سرانجام به سراغ من آمدند هرچه فریاد کردم کسی نمانده بود که اعتراض کند.
نویسنده : حمید
اگر تو نباشی چه کسی می تواند حرف های مرا
بشنود و دم نزند، بشنود از
کار های اشتباهم و هیچ نگوید
بشنود و باز هم مرا که لایق
تنبیه هستم، تشویق کند، بشنود
و باز هم لطف کند به من، بشنود
و باز هم لبخندش را به من هدیه کند،
تو بگو؛ معبود من!
جز تو کیست آن کس؟
نویسنده : حمید
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند...
نویسنده : حمید
شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
نویسنده : حمید
دلبستگی ما چو از آغاز غلط بود
چون هر قدمی در ره ما باز غلط بود
دوری تو از من که غلط نیست درست ا ست
نزدیکی آن مجتمع ناز غلط بود
استادگی ما پی مقصود مقدس
جان دادن مجنون سرافراز غلط بود
آن عشوه غلط بود،آن ناز غلط بود
هر معنی آن چشمه غماز غلط بود
نویسنده : حمید
در اخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه کردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی که توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به ارامی از من فاصله
گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم
و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید که
اسمان بهاری یعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و این جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنایی
بود برای با او بودن
نویسنده : حمید
گاهی که دلم...
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد...
چشمهایم را فراموش می کنم...
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند...
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس...
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست...
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد...
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند...
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست...
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد...
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد...
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد...
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است...من هنــوز تورا دارم....
.: Weblog Themes By Pichak :.